معنی در به در ی

لغت نامه دهخدا

ی ی ی

ی ی ی. [ی ِ ی ِ ی ِ] (اِ صوت) (اصطلاح عامیانه) آوازی است که برآرند چون گفتار کسی را والوچانیدن خواهند. آوازی که بدان سخن کسی و بالاخص پیران را والوچانند. (یادداشت مؤلف).


ی ی ی ی

ی ی ی ی. [ی ِ ی ِ ی ِ ی ِ] (اِ صوت) (اصطلاح عامیانه) ی ِی ِی ِ. آوازی است که با آن گفتار کسی را به مسخره تقلید کردن خواهند. آوازی است که بدین صورت از دهان برآرند برای به استهزاء تقلید کردن کسی. (یادداشت مؤلف).


ی ی

ی ی. [ی ُ ی ُ] (اِ) (اصطلاح بچگانه) یویو. بازیچه ای است بچگان را. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یویو شود.


ی

ی. (حرف) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است. در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی » در «خدای » و «ی اوّل » چنانکه «یَ» در «یار» و «پارسایی »، و «ی وسط» چنانکه «یَ » در «امین »، و «ی آخر» چنانکه «َی » در «مسلمانی ». این علائم کتبی در عربی و فارسی علاوه بر اینکه نماینده ٔ حرف صامت «ی » [ی ِ] است نماینده ٔ مصوت «ی » [ای] هم هست و با آنکه این دو از نظر زبانشناسی دو حرف کاملاً جداگانه است، در عربی و فارسی یک حرف بشمار می رود و با توجه به تلفظ خاص یای مجهول که شرح آن خواهد آمد این علائم کتبی نماینده ٔ سه صدا و سه حرف خواهد بود.
ابدالها:
> حرف «ی » در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن.
> مقابل با همزه ٔ مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی):
ارنداغ = یرنداغ.
اغناق = یغناق.
اکدش = یکدش.
> در افعال مبدو به همزه ٔ مفتوح و مضموم، هنگام الحاق «ب » یا حرف نفی «ن » و حرف نهی «م » پس از حروف مزبور و پیش از فعل، «ی » بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن. میاموز. میاور. بیاورده ام. بیاسودی. بیارامیده. بیامد:
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
نوادر و عجایب بود که... همه بیاورده ام به جای خویش. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [امیر محمد] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
نشانه ٔ بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگررا همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
گربدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.
ناصرخسرو.
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.
ناصرخسرو.
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 337).
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو.
> بدل از «الف » آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن. (در برخی لهجه ها).
> به «و» بدل شود:
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن.
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن:
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.
کسائی (از المعجم ص 228).
ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.
ناصرخسرو.
> گاه به «ت » متقابل واقع شود:
خدای = خداه
> نیز متقابل «ج » آید:
جاری = یاری.
جبغو = یبغو.
جربوز =یربوز.
جغرات = یغرات.
دجله = دیله.
> بدل «ج » آید:
جوانویه = یوانویه.
> گاه با «چ » متقابل آید:
ماچه = مایه. (ماده).
> گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی.
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس)
ماده = مایه:
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع وخوی اندر.
دقیقی.
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی.
> گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین:
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین.
سنائی.
> به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
> به «ک » تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
> بدل «گ » آید:
آذرگون = آذریون.
زرگون = زریون.
هماگون = همایون.
> به «ل » تبدیل شود:
نای = نال.
بنیاد = بنلاد:
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است.
فرالاوی (از فرهنگ اسدی).
چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.
شیخ روزبهان (از آنندراج).
> بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه.
بودن = بیدن.
رهاوی = رهائی. (نام مقامی از موسیقی).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).
> بدل از «هَ» آید:
برناه = برنای.
خداه = خدای.
خوه = خوی (عرق).
دومادره = دومادری.
راه = رای.
راهگان = رایگان.
روهنده = روینده.
فربه = فربی:
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست باﷲ مار نیست.
ناصرخسرو.
لاغر از آن نمی شود چون بره ٔ دومادری.
خاقانی.
> در عربی بدل همزه ٔ مفتوحه آید:
ابرین = یبرین.
ابنم = یبنم.
اثرب = یثرب.
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی.
ازانی = یزنی.
اذبل = یزبل.
اشب = یشب.
اسار = یسار.
الل = یلل.
الملم = یلملم.
النجوج = یلنجوج.
اهاب = هیاب.
ثوب ادی = ثوب یدی.
> بدل «ث » آید:
ثالی = ثالث. (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل «ج » آید:
تیصیص = تجصیص.
جثیات = جشجات.
شیره = شجره.
خَرَج معی = خرج معج.
> بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
> بدل «ص » آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری.
> بدل «ک » آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
> بدل «ل » آید:
املیت = امللت. (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل از «م » آید:
دیاس = دماس.
> بدل از «ن » آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج 10 ص 461).
>به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ.
> بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوه الاباﷲ = لاحول و لاقوه...
> بدل از «هَ» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته. (تاج العروس ج 10 ص 461).
> در اماله «الف » به «ی » بدل شود:
حساب = حسیب.
سلاح = سلیح.
رجوع به «یاء» اماله شود.
>«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد به «ه » مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که) ز پا افتادی
#
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام.
محمدبن وصیف.
یعنی به ابویوسف... وشما را بی (= به) خدای خواند که شما او را نشناسید. (تاریخ سیستان)، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است »کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
ناصرخسرو.
|| «ی » در فارسی اقسامی دارد:
1- «ی » اصلی و «ی » وصلی:
اصلی چون «یاء» درگیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آیدو معانی گوناگونی را افاده کند.
2- «ی » معروف و «ی » مجهول: هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی، گاه معروف است و گاه مجهول. «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون: تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسره ٔ ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون: تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی » که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون: دَیر. کَی. مَی. رَی و جز آن. لهجه ٔ «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است وشاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجه ٔ محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء»معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول. «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند. صاحب المعجم گوید: کسره ٔ ماقبل «ی » دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه. مشبعه چنانکه کسره ٔ نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسره ٔ مشبعه را مکسور معروف و به کسره ٔ ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحه ٔ 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسورمعروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهرآنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات مماله ٔ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
زخلق سرزنشم باشد از خدای عتیب.
-انتهی. و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده: 1- یاء مفرد مخاطب حاضر. 2- یای لیاقت. 3- یای مصدری. 4- یای نسبت. 5- یای تعظیم و حشمت. 6- یای تعجب. 7- یای اثبات صفت. و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است: 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت. 3- یای تعظیم وتمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت. 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است ». 6- باز هم نوعی زاید. 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب. و صاحب آنندراج آرد:... عراقیان در محاوره، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی... و برای نسبت، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی... و یای لیاقت، چون گذشتنی...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی، چون: ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی. و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... ودر کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسره ٔ اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته... «یاء» معروف بر چند قسم است: نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط وجزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی.
انواع «یا»های معروف:
1- «ی » خطاب، این «ی » به آخر افعال و رابطه ٔ جمله ها درآید و یکی ازشش ضمیر متصل فاعلی یعنی م. ی. د. یم. ید. ند. باشدکه بجز به افعال و رابطه ٔ فعل به کلمه ٔ دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطه ٔ «است » بدین صورت باشد «استی » ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای، ئی » درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل: من. تو. او... چنین باشد: «توئی » یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم »، هم مخفف من استم یا من هستم است. صاحب المعجم آن را حرف ضمیر ورابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی. تو توانگری - انتهی. و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه:
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی.
- انتهی. صاحب براهین العجم این «ی » را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است:
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی.
و سپس گوید این «ی » به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی. و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی » از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی، یعنی طفل هستی - انتهی. در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف » و«واو» و «های » غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی، تو خوش خوئی، تو تشنه ای ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی » متصل کنند چون:
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).
یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده: مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است:
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.
فرالاوی.
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.
دقیقی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
دقیقی.
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یارشی.
دقیقی.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.
فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.
فردوسی.
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.
فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
فردوسی.
کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین.
فردوسی.
سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی.
فردوسی.
گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.
طیان.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید.
عنصری.
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری (وامق و عذرا، ص 360).
به بر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و توشادی سخت.
عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). امروز تو خلیفت مائی. (تاریخ بیهقی).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
اسدی.
همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 239).
بر توخندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.
ناصرخسرو.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی.
سوزنی.
توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی.
انوری.
ز نه فلک به جهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی.
سعدی.
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی.
سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی.
سعدی.
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری.
سعدی.
رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش.
سعدی.
آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی.
سعدی.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست.
سعدی.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری.
سعدی.
تو بزرگی و در آیینه ٔ کوچک ننمائی.
سعدی.
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.
سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی.
سعدی.
|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی. این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی وقابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم.
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتی که مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی. || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است. باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی. || اقسام «ی » در عربی: ی در عربی نیز بر چند گونه است: 1- «یاء» تأنیث، در افعال چون تکتبین و اکتبی، و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی. 2- «یاء» انکار یا استنکاربقول صاحب تهذیب چون بحسنیه، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاءوقف ملحق سازند. 3- حرف تذکار، چون قدی و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قوم ِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای. همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیه ٔ شریفه ٔ «و ما انتم بمصرخی » که اصل بمصرخینی است. گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست. این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی. و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی، قدنی، قطنی. و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است. 4- «یاء» تثنیه، چون رأیت الصالحین. [ن ِ] 5- «یاء» جمع؛ چون: رأیت الصالحین [ن َ]. 6- «یاء» محوله، مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان » و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسره ٔ ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7- یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8- یاء فاصله ٔ میان ابنیه؛ مانند یاء صیقل و عیهره و مانند اینها. 9- یاء همزه خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئه. 10- یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل. 11- یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس:
اذا ما عد اربعه فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی.
12- یاء ثعالی و ضفادی، یعنی ثعالب و ضفادع: و لضفادی جمه نقانق. 13- یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک » با اینکه در موضع جزم است حذف نشده. 14- یاء جزم مرسل، چون: اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15- یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی اﷲ که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است. 16- یاء تعایی، چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان. 17- یاء صله در قوافی، مانند: یا دار میه بالعلیاء فالسندی که کسره ٔ دال به یاء تبدیل شده. خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی.
که نضال، نیضال شده و در این مصراع: علی عجل منی اطأطی ٔ شیمالی که شمالی، شیمالی شده است. (از تاج العروس) (لسان العرب). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند و آنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 699).
نگارا برمن بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.
حافظ.
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیعالعمر فی مرعی حماکم
حماک اﷲ یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک اﷲ من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق.
حافظ.
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی.
حافظ.
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیرقدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی.
حافظ.
احمداﷲ علی معدله السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی.
حافظ.
|| «ی » نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون: لبنانی. قواعد الحاق ِ یاء نسبت: اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ، فَخذی و مَلک، مَلکی. و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق، مشرقی و در مغرب، مغربی. اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصره، ناصری. و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1- اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی، فتوی. 2- اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی، مرموی، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی، ذفری. و قلب آن به واو نیز جایز است: حُبلوی، ذفروی. لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون: طوباوی و دنیاوی. 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون: بَرَدی ̍، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی، مُصطفی ّ. ودر نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون: مصطفوی. در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است: 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون: قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی. 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی، و سمائی وسماوی هر دو جایز است. ولی در کلمه ٔ شاء بجز شاوی شنیده نشده است. الحاق یاء نسبت به اسم منقوص: 1- اگریاء منقوص در مرتبه ٔ سوم اسم باشد به واو قلب شود وماقبل واو مفتوح گردد، چون: عمی، عموی. 2- و اگر در مرتبه ٔ چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون: قاضوی و ماضوی. 3- اگر یاء در مرتبه ٔ پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که درنسبت: مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل: اگر وزن فعیل صحیح الاَّخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون: مسیح، صلیب و حدید که در نسبت: مسیحی، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنی ّ و علی ّ که غَنوی ّ و عَلوی ّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیله: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون: مدینه، مَدنی، فریضه، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعی ّ و سلیقی ّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون: طویله و عزیزه که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیله: کلیه ٔ قواعدی که درباره ٔ فعیل و فَعیله آوردیم، نسبت ِ به فُعیل و فُعیله نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصی ّ و قُلیل و اُمَیمه. که در نسبت، عُقیلی و قُصوی ّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون: قلنسوه و ترقوه که در نسبت قلنسی ّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدوی ّ؛ دلو، دلوی. قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشدده:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشدده بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریه که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَی ّ، حَیوی ّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت به همان واو بازگردد چون طی ّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده:
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون: اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی. و در ابنه، ابنی و بنوی هردو روا باشد. 2- در کلمات: ید و دم، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشدبه واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی. و هم الحاق یاءنسبت به همین صورت کلمه جایز است، چون: دمی و یدی. و اگر بجای محذوف، همزه ٔ وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه، چون: أبنی و اسمی. و هرگاه عوض محذوف، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنه و لغه، سنوی و لغوی و زنه و صله وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین، عراقی و مُسلمین، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون: اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین. لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یامفرد آنها از لفظ دیگری است چون: مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امراءه در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی، عبادیدی، مخاطری، مناجذی، نسائی. || گروهی از صرفیون الحاق َ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکه و ملوک و کنائس گویند: ملائکی، ملوکی، کنائسی. لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزله ٔ آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون: انبار، انباری، انصار، انصاری، اهواز، اهوازی. در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک، بعلی و در معدیکرب، معدوی ّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امروءالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون: اشهلی ّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف. لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزله ٔ ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی، وادی آشی و عین حوری. || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه درنسبت به تَاءَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَاءَبَّطی ّ و ذری ّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت برخلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم:
اسم منسوب
اصل
________________-
________
اُموی ّ
اُمیه
أنافی ّ
انف کبیر
بَحرانی ّ
بحرین
بَدوی ّ
بادیه
بهرانی ّ
بهراء
تهامی و تهام
تِهامه
تَیملی
تَیم اللات
ثَقفی ّ
ثقیف
جُذمی ّ
جَذیمه
جَلولی ّ
جَلولاء
جَمانی ّ
جمه عظیمه
حُبلی ّ
بنی الحبلی
حَرمی ّ
حَرمین (مکه و مدینه)
حَروری ّ
حَروراء
حَضرمی ّ
حضرموت
خُزینی
خُزینه
دارانی ّ
داریاً
دَهری ّ
دَهر
دَیرانی ّ
دَیر
رازی ّ
ری
رامی ّ
رام هرمز
رَبانی ّ
رب ّ
رُبی ّ
رباب
رُدینی ّ
رُدینه
رَقبانی ّ
رَقبه عظیمه
رُوحانی
رُوح
رَوحانی ّ
رَوحاء
سُلمی
سُلیم
سُلیمی ّ
سُلیمه الازد
سَلیمی ّ
سَلیمه
سهلی ّ
سَهل
شَآم
الشأم
شعرانی ّ
شعر کثیر
شَنئی ّ
شنوءه
صدرانی ّ
صدر کبیر
صَنعانی ّ
صَنعاء
طائی
طَی
طبرخزی
طبرستان و خوارزم
طبیعی
طبیعه
عَبدری ّ
عبدالدار
عَبدلی ّ
عبداﷲ
عَبدی ّ
بنی عبیده
عَبشمی ّ
عبدشمس
عَبقسی ّ
عبدقیس
عُمیری ّ
عُمیره کلب
فرهودی ّ
فراهید
فقمی
فقیم کنانه
قُرشی ّ
قُریش
قُومی ّ
قُویم
کُنتی ّ
کُنت ٌ
لحیانی ّ
لحیه عظیمه
مَرقسی
امروءالقیس
مروزی ّ
مرو شاهجان
مُلحی ّ
مُلیح خزاعه
نُباطی ّ
نَباط انباط
نَصرانی ّ
ناصره
هاجری ّ
هَجر
هَذلی ّ
هُذیل
یمانی
یمن
و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان:
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی.
ناصرخسرو.
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضائی.
ناصرخسرو.
شوراب ز قعر تیره ٔ دریا
چون پاک شود شود سمائی.
ناصرخسرو.
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی.
ناصرخسرو.
تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی.
ناصرخسرو.
مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.
ناصرخسرو.
مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 934).
سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم.
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی...
به هفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی.
سعدی.
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک اﷲ از آن کارساز ربانی.
حافظ.
تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی.
حافظ.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه ٔ عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.
حافظ.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
برای آگاهی از یاءنسبت در فارسی رجوع به فقره ٔ بعد شود.

ی. [ای] (حرف) یاءدیگری که در نظم و نثر متقدمان شایع بوده است یاء ممال است و چون آن را با یاء مجهول قافیه می کرده اند می توان آن را از یاآت مجهول شمرد. اصل این یاء عبارت است از الف مقصوره یا ممدوده ای که در آخر کلمات عرب واقع می شود و فارسی زبانان بنابر قاعده ٔ ممال کردن آنها را به یاء تبدیل می کنند. همچنین هر الفی که در وسط کلمه اتفاق افتد نیز با شرایط صحت ممال کردن در فارسی بصورت یاء نوشته و «ی » تلفظ شود مانند: مری در مراء و فدی در فداء و ندی در نداء و ردی در رداء و ربی در رباء و دنیی در دنیا. و نیز قربی و سلمی و لیلی و دعوی و معنی و شری و یحیی و حنی و انهی و انشی و هدی و بلوی و افعی و کسری و سلوی و متی و شعری و هجی و اعمی در قوافی اشعار آمده است و بر همین قاعده اسماء حروف هجاء که به «ا» یا «اء» منتهی باشند نیز به «ی » بدل شوند چون: بی. تی. ثی. ری، زی و غیره. چنانکه قبلا هم اشاره شد صوت این یاء که میان فتحه و کسره است در تلفظ با یاء مجهول فارسی شبیه باشد و از اینرو مانی را با افعی و دنیی و عقبی و نیز جهیز را با ستیز و شکیب با عتیب در قافیه آورده اند:
چه چیز بهترو نیکوتر است در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هر چه هست در این رهگذار بی معنی
بدین سخن شده ای تورئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ تو است او نگر جدا به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی
در این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندرین قوی دعوی
سخن نهان ز ستوران بما رسید چو وحی
نهان رسید ز مازی نبی به کوه حری
به لوح محفوظ اندرنگر که پیش تو است
در او همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش تست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر به جهد از بی
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری
براه چشم شنوداز درخت قول خدای
که من خدای جهانم به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
شنود قول خداوند و کار کرد بر آن
جهان بجمله ز چرخ و بروج تا به ثری
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
بجهد روی نما را همی دهند اجری
زحل همی چه کند آنچه هست کار زحل
سهی همی چه کند آنچه هست کار سهی
شریفتر سخنی مردم است کاین نامه
ز بهر این سخنان کردگارکرد انشی
سخن که دید سخنگوی و عالمی زنده
چنین سزد سخن کردگار خلق بلی
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خنده ناک هجی
سخن بمنزلت مرکبیست جان ترا
بر او توانی رفتن به سوی شهر هدی
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی.
به اسب و جامه ٔ نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق تست از من
که این ربی بود و نیستمان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
و گر همه بمثل جان و دل دهی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی.
ناصرخسرو (دیوان صص 453- 455).
هیولیش دو و اعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش.
ناصرخسرو.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.
ادیب صابر.
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد ز اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد به دامن ابر
نثار موکب اردی بهشت واضحی را.
انوری.
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی.
خاقانی.
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی.
خاقانی.
هر دل که رخت نزهت در باغ رویت آورد
داردچراگه جان در زیر شاخ طوبی.
خاقانی.
ای بی نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بی تو ابای دنیی.
خاقانی.
رضوان بروت دیده این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی خوشتر ز خلد مأوی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داند آفریدن سبحانه تعالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده ای به رنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر معاینه بینم جمال سلمی را
مرا زمانه به عهدی که میزدی طعنه
هزار بار به هربیت شعر شعری را
ز خانمان به طریقی جدا فکند که چشم
در او بماند ز حیرت سپهر اعلی را.
ظهیرفاریابی.
فلان مجاور دولت سرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.
سیف اسفرنگ.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.
سعدی.
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
شاهدان میکنند خانه ٔ زهد
مطربان میزنند راه حجیز.
سعدی.
کرد تاتار قصدآن اقلیم
منهزم گشت لشکر اسلیم.
سلطان ولد.
بیا مشاهده کن در بهار دنیی را
ببین شواهد صنع ملک تعالی را
قوای نامیه گوئی که در بسیط زمین
کشیده اند بساط سپهر اعلی را..
بسان غنچه بدن در کفن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار موتی را.
سلمان ساوجی.
نعوذ باﷲ از دست مردم دنیی
که نابگاه ستیزند همچو مرگ فجی
چو کژدم اند که لابد جفا کنند جفا
چو گرزه اند که ناچار اذی کنند اذی
سرودشان شکند دل چو صور اسرافیل
لقایشان شکرد جان چو روی بویحیی.
محمدتقی سپهر.
و رجوع به اماله شود.

ی. [ی ِ] [ای] (حرف زاید) یکی دیگر از اقسام یاء که مورد بحث کتابهای لغت و دستور واقع شده یاء زاید است. صاحب آنندراج گوید: «و یاء زایده در آخر کلمات درآید اعم از اینکه عربی بود یا فارسی چون نورهان و نورهانی (بالفتح سوغات و راه آورد) و ارمغان و ارمغانی... و زبان و زبانی و فلان و فلانی و بهمان و بهمانی وحال و حالی که حالیا مزیدٌ علیه و با همانی مشبع آن است و حور و حوری و قربان و قربانی و انتظار و انتظاری و جریان و جریانی و حضور و حضوری و غلط و غلطی وقحط و قحطی و خلاص و خلاصی و نقصان و نقصانی همچنین در اشعار زیر:
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی.
ناصرخسرو.
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی می کند.
سعدی.
|| ظاهراً در تداول بین فلان و فلانی فرقی هست درفلان نوعی ابهام مندرج است اما اگر به کسی بگویید: «از قول من به آن آقا بگویید فلانی با شما کار دارد» ابهام از میان می رود. پس اعتراض ملا ابوالبرکات منیر بر این لفظ که در این شعر محمد عرفی واقع شده از عدم اعتنا بود:
به عهد جلوه ٔ حسن کلام من اندوخت
قبول شاهد نظم کلام نقصانی
مفرحی که من از بهر روح ساز دهم
نه انوری دهد و نی فلان نه بهمانی.
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
... نگویم فلانی و یا با همانی.
علی بن حسن باخرزی.
اگر نه لازمه ٔ ذات دشمنت بودی
به کسر نیز ندادی خدای نقصانی.
حیاتی گیلانی.
یافته از تو با هزاران لطف
خلعت و نورهانی و دیگران.
مسعودسعد (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1423).
به هر ناسازیی در ساز و دل بر ناخوشی خوش کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی.
خاقانی.
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژده ٔ وصل تو ناگهان آورد.
کمال اسماعیل.
هر آن دقیقه که بر لفظ توگذر یابد
قوای سامعه حالی کند ستقبالش.
نجیب الدین جربادقانی.
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که میباشد و همخوابه ٔ کیست.
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
حافظ.
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
مژه ٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او میندیش غلطی مکن نگارا.
حافظ.
نسبت دشمن ببین از خود که در کاشانه سیل
گر تراب چشم خود باشد زبانی میکند.
محمدقلی سلیم.
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دوصد گرداب میباید گذشت.
صائب.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی تا چند.
صائب.
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا.
صائب.
شب بزم اگر قحطی روغن است
چراغ پیاله ازو روشن است.
ملاطغرا.
در انتظاری اشک حنائی بودم
رسید وقت ز شوق نگار میگریم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
و در وسط کلمات نیز آرند چون:
کارگر و کاریگر و فلاسنگ و فلیاسنگ به معنی فلاخن
جهاندار بر تخت زر بار داد
به کاریگران رنج بسیار داد.
میرخسرو.
گلگر و گلیگر به هر دو کاف فارسی به معنی گلکار -انتهی.
و ظاهراً در کلمه «بسیاری » هم یا زاید است: غلامان... بسیاری بکشتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). || در کلمات: زهی، خهی، عجبی، بسی. اگر در بعضی از آنها یاء بدل از الف نباشد مانند (بسا. عجبا) زیاده بنظر میرسد:
مرغی است ولیکن عجبی مرغ ازیراک
خوردنش همه تار است رفتنش به منقار.
ناصرخسرو.
هرکه گرفته ست سر شاخ صبر
زین عجبی شاخ سلامت چن است.
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.
ناصرخسرو.
غاری است مر او را عجبی با در و دربند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار.
ناصرخسرو.
سحر کرشمه ٔ چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است.
حافظ.
همچنین یاء در کلمات گمانی و زیانی به معنی گمان و زیان زیاده باشد:
طاعت بگمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندش گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیلست و نه کثیر.
ناصرخسرو.
گر همی خفته گمانیت برد خفته ست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش.
ناصرخسرو.
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار.
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ طولانی و میانی هم گویا یاء زیاده است:
در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ نشانی هم اگر یاء بدل از (ه) نباشد زیاده است:
گر نیست یخین چونکه چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
این نشانیها ترا بر وعده ٔ ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سراست نهان دارش از مرد سبکسار.
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ (همگی) ظاهراً یاء زینت را باشد. و صاحب المعجم یاء را در «ناگاهیان » زیاده شمرده و اصل آن را ناگاهان داند:
بساز مجلس و پیش من آر جام نبیذ
هلاک دوست بناگاهیان فراز رسید.
؟ (المعجم چ مدرس رضوی ص 235).
ویاء کلمه «پیشینیان » را نیز توان از این قبیل شمرد:
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
ظاهراً بنظر میرسد یاء در کلمه ٔ تازیان هم که فردوسی آن را آورده:
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار
زیاده باشد هر چند بعضی پنداشته اند چون صاحب برهان تازیان را به معنی تاخته تاخته و دوان دوان آورده از این رو یاء آن مبالغه و تکرار را رساند در صورتی که این معنی از «ان » علامت صفت بیان حالت مفهوم میشود نه از «یاء». || یاء جمع یا جماعت: صاحب آنندراج و بعضی از لغت نویسان دیگر هند یاء متصل به ضمیر جمع فارسی چون «یم » و «ید» را در الفاظی چون «گفتیم » و «گفتید» نیز غیر اصلی دانسته آن را به نام یاء جمع ضمن یاآت مجهول آورده اند و بنابراین فرض کلمه ٔ «گفتیم » مرکب از گفت و «ی » علامت جمع و «م » ضمیر متکلم باشد. و صاحب المعجم ذیل حرف وصل (در قافیه) حرف جمع را هم از حروف وصل شمرده و این مثال را زیر عنوان «یاء جماعت » آورده است:
صنما تا به کف عشوه ٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بی خبریم.
(المعجم چ طهران ص 199 و 102).
|| و باز ذیل حروف رَوی ّ گوید: حرف ضمیر یا و دالی است که در آخر کلمه فایده ٔ ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آیید و میروید. || و ربط را نیز باشد چنانکه عالمید و توانگرید.

ی. [ای] (پسوند) دیگر از یاهای معروف که در نظم و نثر فارسی آمده، یائی است که به زعم برخی یاء متکلم است. این یاء را فارسی زبانان به آخر کلمات عربی مستعمل در فارسی ملحق کرده اند: الهی، ربی، مخدومی، اعتضادی، امتی، سیدی، مولائی و جز آنها یعنی اله من، رب من، مخدوم من و...:
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.
اسکافی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبداﷲ مجرم است از دوستان. (خواجه عبداﷲ انصاری).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی...
سوزنی.
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه.
مولوی.
اما حضرت مخدومی مرحومی در روضهالصفا این روایت را تضعیف کرده. (حبیب السیر چ طهران ص 369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که می نوشتند: نورچشمی، فرزندی، قبله گاهی، استادی، والده مقامی، خداوندگاری و غیره. و معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثردوره ٔ صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است: از خدمت ارشادپناهی خواجه علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین نوراﷲ مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحه ٔ رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرورا.
صائب.
|| صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است. و صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی علامه و فهامه، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده... و این یاء درعربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به معنی بسیار ذکی. و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی، یعنی بسیار پادشاه بزرگ. و شهنشاهی، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان. - انتهی: علامی و فهامی (مراد میرزا ابوالفضل است) در آئین اکبری نوشته... (تتمه ٔ برهان). در وقت عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمه ٔ برهان). || و در تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون: حسنی آمده بود. مردی آخر آمد. || و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی ! نازی ! حیوانی ! دودولی ! بزی ! بخت کوری. نورچشمی: تره به تخمش میکشد حسنی به بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری ! || و گاه معنی زمان و ظرف افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر).

ی. (پسوند) در قدیم به آخر فعل ملحق می گردید و در معانی زیر به کار می رفت: 1- برای استمرار، این یاء بجای «می » یا «همی » به آخر فعل ماضی ساده یا مطلق پیوندد و بر استمرار و دوام دلالت کند و چون از شش صیغه ٔ ماضی به دو صیغه ٔ مفرد مخاطب و جمع مخاطب ملحق نمی شود، آن را ماضی استمراری ناقص هم نامیده اند:
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر [ری] اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی.
نوشت اینکه گر دادگر بودمی
همی مرد را نیز بستودمی.
فردوسی.
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان.
فردوسی.
نهادی یکی گنج خسرونهان
که نشناختی کهتری در جهان.
فردوسی.
چوبودی سرسال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هوردین.
فردوسی.
ز کشور به درگاه شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.
فردوسی.
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن.
منوچهری.
خروشی برکشیدی تندتندر
که موی مردمان کردی چو سوزن.
منوچهری.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
مردی بیرون آمد ببست، ابراهیم بن یوسف العریف گفتندی او را. (تاریخ سیستان). هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیارمردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی). و سخن پس از آن امیر با عبدوس گفتی. (تاریخ بیهقی). مقدمی که وی را ابوجعفر رمادی گفتندی. (تاریخ بیهقی). آب از حوض روان شدی. (تاریخ بیهقی). مرد و زن که ایشان را از راه های نبهره نزدیک وی بردندی. (تاریخ بیهقی). چون خواستی که حشمت... براند... ایشان... محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این پادشاه... چنان نمودی که در بناها هیچ مهندسی را به کسی نشمردی. (تاریخ بیهقی). مقرر بود که آن مشرفان در خلوت جایها نرسیدندی. (تاریخ بیهقی). بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). هرچه رفتی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این آچارها و کامه ها نیکو ساختی و امیر محمود را بردی. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار به افراطتر بخشیدی. (تاریخ بیهقی). چنین چیزها از وی آموختندی. (تاریخ بیهقی). چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده به جامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی). این مهتر...را با این جامه ها دیدندی. (تاریخ بیهقی). به روزگار... امیر محمد در نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی. (تاریخ بیهقی). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کسی... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی). و یکی بود از ندیمان پادشاه (امیرمحمد) و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت... امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزاز ارزانی داشتی. (تاریخ بیهقی). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زودبازگشتی. (تاریخ بیهقی). امیر گفت اگر مقرر گشتی چه کردی گفت (ابونصر) هر دو را از دیوان دور کردمی. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه سخت بزرگ با وی بودی. (تاریخ بیهقی). غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مرد نتواند بود. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی که به طارم آمدی بر ایشان گذشتی. (تاریخ بیهقی). دیگر مقدمان محمودی بدینجمله به درگاه آمدندی. (تاریخ بیهقی). آنچه می فرمودی نبشتمی و کارها می براندی و خلعتهاء و صلتهاء سلطانی میفرمودی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). نصراحمد احنف قیس دیگر شد چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواهاآرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). او... اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی. (تاریخ بیهقی). آن پیره زن... ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان ببردیمی و آنجا چیزی خوردیمی. (تاریخ بیهقی). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. (تاریخ بیهقی). نامه ها که از کوتوال آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزدیک استادم فرستادی. (تاریخ بیهقی). پدر ما... گفتی که رای وی (التونتاش) مبارک است. (تاریخ بیهقی). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را طاعت داشتندی. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... بر بامها آمدی. (تاریخ بیهقی). در میان ایشان پنج زاغ بود به فضیلت رای... مشهور و زاغان در کارها اعتماد بر ایشان کردندی و در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی و ملک ایشان مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. (کلیله ودمنه).
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خداخواستی یاوری.
سعدی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چونی سوختی.
سعدی.
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی.
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.
سعدی.
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
چون بدیدم ز سنگ سخت تری.
سعدی.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی.
سعدی.
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
2- در جمله های انشائی که ترجی و تمنی را باشند نیز یاء مانند جمله های شرطی به آخر فعل ملحق گردد. ترجی به معنی امیدوار بودنست و به اموری تعلق گیرد که محتمل الوقوع و شدنی باشد در عربی الفاظ لعل (شاید) و عسی (امید است) را در هنگام ترجی آرند و تمنی به معنی آرزو کردن است و به اموری تعلق گیرد که عقلاً یا عادهً محال و ناشدنی و یا صعب الحصول باشد در عربی گاه تمنی لیت آرند و در فارسی الفاظ: کاش، کاشکی، ای کاش، کاج مرادف آن است لکن در فارسی برای هر یک از ترجی و تمنی الفاظ خاصی متداول نیست و علاوه بر کلماتی که یاد کردیم الفاظ: بو، بود، شود، باشد، افتد، چه، چه شود، و مانند اینها را در ترجی و تمنی هر دو آرند و شمس قیس رازی گوید: در صیغت تمنی نیز بیاید (یاء ملینه) چنانکه: کاش بیامدی.کاشکی چنین بودی. (المعجم چ طهران ص 187):
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی.
دقیقی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 493).
من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم... و دل نمی داد که از پای قلعه ٔ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی). التونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که... به غزنین رفتی وبر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی).
گفته ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بنده ٔ آن روزم ای کاش چنانستی.
سنایی.
کاشکی از من فراغتی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی بود. (کلیله و دمنه).
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا دراین غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.
خاقانی.
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی که خدمت مرا در حضرت تو وصولی میسر گرددی تا پدر را به تیغ از پای درآرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی. (سندبادنامه ص 75).
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.
نظامی.
ای کاج که بر من او فتادی
خاکی که مرا به باد دادی.
نظامی.
و سخن اوست که کاشکی که بدانمی که مرا دشمن میدارد و که غییبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی. (تذکرهالاولیاء عطار).
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی.
سعدی.
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
حسن خوبان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی.
سعدی.
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش.
سعدی.
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش.
سعدی.
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.
سعدی.
غم نیز چه بودی ار نبودی
آنروز که غمگسار برگشت.
سعدی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند.
سعدی.
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است.
سعدی.
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا به خوابت دیدمی.
سعدی.
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی.
سعدی.
|| گاه ادات تمنی حذف شود:
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر می خوردمی
چشم بسته عالمی می دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می چیدمی.
مولوی.
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوشزبان
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای.
مولوی.
3- این یاء را متقدمان در نقل و شرح رؤیا نیز به آخر افعال ملحق می کردند. نخستین بار مؤلف این لغت نامه (مرحوم دهخدا) بدین نکته توجه کرد و آن را یاء نقل رؤیا نامید. این یاءبه معنی (کأن ّ) است که عرب درگاه نقل خوابی آورد: فبات متوسداً حجراً فرای فیمایری النائم کان سلماً منصوباً الی باب السماء عندِ رأسه. (کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). و مرحوم بهار گوید: این یاء در فارسی به معنی گویا و توگفتی و نظیر آن است و به همه ازمنه متصل میشود و تا قرن ششم در نظم و نثر الحاق آن را به آخر افعال مراعات میکرده اند. ولی در قرن هفتم و هشتم رعایت آن از میان رفته و خواجه حافظ جایی آن را آورده و جائی نیاورده است و آنجا که آورده چنین است:
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
و آنجا که نیاورده است:
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
(سبک شناسی ج 1 ص 347).
و اینک شواهد آن:
به بوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من ورزکار.
ابوشکور.
چنین دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی فراز آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز به آیین کاوس کی.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.
فردوسی.
چو آن چهره ٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.
فردوسی.
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.
فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه ٔگاورنگ
یکایک همان گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه.
فردوسی.
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
بر او راه پیکار بسته شدی
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
اباوی (نوشیروان) برآن گاه آرام و ناز...
نشستی و می خوردن آراستی
می از جام نوشیروان خواستی.
فردوسی.
زبان را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی.
فردوسی.
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و شادان شدندی برم
نهادندی آن تاج زر بر سرم.
فردوسی.
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی به دست.
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی.
فردوسی.
سیاووش را دیدم این دم به خواب
درخشان تر از ماه و از آفتاب
که گفتی مرا چند خسبی بپای
به جشن جهاندار کیخسرو آی.
فردوسی.
کنون در خواب دیدم ماه رویش
جهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت مشک آلود گفتی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به خواب دیدم که من به زمین غوربودمی و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را میگرفتمی و در زیر قبای خویش میکردمی و ایشان همی پریدندی و می غلطیدندی. (تاریخ بیهقی). شبی فرعون در خواب دیدکه آتشی از بیت المقدس برآمدی عظیم و گردسرای فرعون را گرفتی و در سرای اوفتادی و سراهای او بسوختی و درسراهای قبطیان افتادی و بسوختی و بنی اسرائیل را هیچ گزندی نکردی. (تفسیرابوالفتوح رازی). و از آن خوابها یکی آن بود که جمله ٔ جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندرآمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی.
نظامی.
به خواب دوش چنان دیدمی به وقت خیال
که آمدی بر من آن غزلسرای غزال
به ناز دربرم آوردی و مرا دیدی
ز مویه گشته چو موی و ز ناله گشته چونال
ز مهر گرم شدی در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته محال.
نجیب الدین جرفادقانی.
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
شبی در واقعه ای دیدمی که به حمامی رفتمی.
نظام قاری (ایوان البسه).
|| صاحب قصص الانبیاء و نیز انیس الطالبین در نقل رؤیا بجای الحاق یاء به آخر فعل، (می) به اول آن افزوده اند: موسی در آنجا به خواب رفت و به خواب میدید (به جای دیدی) اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی) عصا اژدها میگردد (به جای گرددی) و درآن وادی به جنگ مشغول میگردد (بجای گرددی). (قصص الانبیاء). شبی به خواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع ومسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا میگویند. (بجای گویدی) (انیس الطالبین بخاری).
4- در جمله های انشائی که شرط را باشد یائی به آخر فعل ملحق شود که آن را یاء شرطی نامند این یاء به آخر مضارع و فعل رابطه (است) هم ملحق گردد و به آخر صیغه ٔ مفرد مخاطب هم می پیوندد. و بعضی شعرای متأخر در الحاق یاء شرطی به (است) و (نیست) قواعدی را که استادان گذشته مراعات میکرده اند ملحوظ نداشته اند. چه پیش از فعل شرطی باید ادات شرط را مانند اگر. ار. ور. وگر. گر. چون. چو. و مانند اینها در ابتدای جمله بیاید ولی شعرای یاد کرده یاء را به آخر (است) ملحق کرده اند بی آنکه از ادوات مذکور در جمله باشد: و شمس قیس رازی ذیل (حرف شرط و جزا) آرد: و آن یائی است ملینه که در اواخر افعال معنی شرط و جزا دهد چنانکه اگر بخواستی بدادمی. اگر بفروختی بخریدمی. (المعجم چ طهران ص 187):
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.
شهید بلخی.
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زود غرس.
رودکی.
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندربه چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
گفت این کار جرجیس است جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). جرجیس بازرگانی کردی... چون سال برآمدی شمار اصل خواسته ٔ خویش برگرفتی و سود کرد همه به درویشان دادی... و گفتی اگر از بهر صدقه نیستی من خواسته نخواستمی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ملک گفت اگر چنین است که تو میگوئی باید که کار تو از این بهترستی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ترا زلف معقرب نیستی.
دقیقی.
اگر مهر با کین نیامیزدی
ستاره ز خشمش فرو ریزدی.
فردوسی.
شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی.
(منسوب به فردوسی).
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی.
عنصری.
اگرنه آنستی که امیرجعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه ٔ جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان). اگر توقف کردمی... اثر بزرگ این خاندان مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). اگر شایسته ٔ شغلی بدان نامداری نبودی (آسفتگین) نفرمودی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی... جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی... تا ایشان بدین شغل پردازندی بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). به درگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگرنه بازگردم. (تاریخ بیهقی). و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم. (تاریخ بیهقی).
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی.
ناصرخسرو.
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مرده به شادیستی.
ناصرخسرو.
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی.
ناصرخسرو.
گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند ترا عمر بودستی و عمار.
ناصرخسرو.
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام.
ناصرخسرو.
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی داناهادیستی.
ناصرخسرو.
گر تو بدانستیی که فضل توبرخر
چیست کجا مانده ای نژند و شکمخوار.
ناصرخسرو.
گر تو تن خود را بشناسییی
نیز ترا بهتر از آن چیستی.
ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نام آور.
ناصرخسرو.
اگر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی راز تفکر
نفرین کندی هرکس برآزر بتگر.
ناصرخسرو.
چون سوی عبداﷲ خطیب آمد او را ملامت نمود وروی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی...ترا امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه). اگر من خود راجرمی شناسمی در تدارک غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فائدتی باشد... یک ساعت بترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر به خلاب.
سوزنی.
اگر او آدمیستی زان سر
بیگنه بیندی عقاب وعذاب.
سوزنی.
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
سوزنی.
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی
به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی.
خاقانی.
و اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتییی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتاده یی. (سندبادنامه ص 127).
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی از این بام.
نظامی.
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می بخشی به محتاج.
نظامی.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی.
مولوی.
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.
مولوی.
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی.
گر حجاب از جانها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.
مولوی.
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا.
مولوی.
اگر دوست با خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی.
سعدی.
گرآنها که میگفتمی کردمی
نکو سیرت و پارسا بودمی.
سعدی.
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.
سعدی.
گرآن ساقی که مستانراست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو می بر دست خماران.
سعدی.
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
ورنه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار.
سعدی.
5- دیگر از یاهای ملحق به فعل یاء شرطی است که برتردید و شک دلالت کند و پیش از آن الفاظی از قبیل چون، چو، گویی، پنداری و گوئیا آرند. علاوه بر تردید رایحه ای از تشبیه نیز در آن باشد:
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گوئی سحابستی و می قطره ٔ سحابستی
طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی.
رودکی.
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی.
ناصرخسرو.
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی.
ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی.
ناصرخسرو.
رنگ نیابی همی از علم وبوی
گویی نه چشم و نه بینیستی.
روی نیاری به سوی شهر علم
گویی مسکنت به وادیستی.
ناصرخسرو.
گوییی هست کف واهب او
قهرمان خزانه ٔ وهاب.
سوزنی.
دارد شره جودبر آن گونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته.
سوزنی (دیوان ص 278 چ شاه حسینی).
تعالی اﷲ چه روی است این که گوئی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز حسنش در نقابستی.
سعدی.
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
بهش باز آمدی مجنون اگر مست شرابستی.
سعدی.
6- مرحوم بهار نوعی یاء در شواهدی آورده و آن را (یاء مطیعی یا انشائی غیرشرطی) نامیده است با چند مثال: و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان یک روز شراب همی خورد گفت همه نعمتی ما را هست امابایستی که امیر باجعفر را بدیدیمی اکنون که نیست باری یاد او گیریم. (تاریخ سیستان ص 316). که یاء اول یاء استمراری و یاء «بایستی » و «بدیدیمی » یاء مطیعی است یعنی می بایست ببینم و این یاء بین یاء استمراری و یاء تمنی است. مثال دیگر از تذکرهالاولیاء: بار دیگر بساخت و نزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی (یعنی بخورد)، مثال دیگر: آن را برداشت و جائی نیافت که بنهادی (یعنی بنهد باصطلاح امروز). (سبک شناسی ج 2 ص 347). خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بروی منت نهادی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کس... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی).
هدیه ٔ پای تو زر بایستی
رشوه ٔ رای تو زر بایستی...
خاقانی.
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمه ٔ دجله میان جگرم بایستی.
خاقانی.
7- و گاه باشد که یاء و «می » یا «همی » در یک فعل جمع آیند و هیچ یک از ادات و علامات شرط و ترجی و تمنی و دعا و تردید هم در جمله نباشد ظاهراً اینگونه یاءاگر به مفرد غایب ماضی پیوندد توان گفت ضمیر غیاب است در برابر ضمیر خطاب که به مفرد مخاطب پیوندد و شاید بسبب اینکه یاء غیاب مجهول است رفته رفته در کتابت هم از میان رفته است لیکن اگر به صیغه ای ملحق شود که ضمیر متصل دارند مانند متکلم و غیر آن در آن هنگام یاء را توان برای تأکید استمرار یا زایده دانست:
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خود همی خوردمی.
ابوشکور.
با خویشتن صد و سی تن طاوس... آورده بود در گنبد بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش.
ناصرخسرو.
احمق پرستدی و همی ابله
قلب است قلب سکه ٔ بازارش.
ناصرخسرو.
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم.
ناصرخسرو.
پس مرد را می آوردی و هر دو کتف او به هم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقه در هر دو سوراخ کتف او میکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص 68). پیوسته بر کسی بهانه جستی تا مال او میستدی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74). تا از همه ٔ جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی و برحسب آن تدبیر کارها میکردی. (فارسنامه ابن البلخی ص 93). و پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص 98).
زهره ات ندرید تا زان زهره ات
میرسیدی در دو عالم بهره ات.
مولوی.
هرکسی تدبیر و رائی میزدی
هرکسی در خون هر یک میشدی.
مولوی.
او جواب خویش بگرفتی از او
وز سوءالش می نبردی غیر بو.
مولوی.
بهر صیدی میشدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت.
مولوی.
هر طرف اندر پی آن مرد کار
میشدی پرسان او دیوانه وار.
مولوی.
8- دیگر از انواع یاهای ملحق به فعل، یائی است که به فعل دعا ملحق می شود:
گرفته بادی مشکین دو زلف دوست به دست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم.
فرخی.
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی.
زیادی خرم وخرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.
منوچهری.
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عزی به جهانخواری.
منوچهری.
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بر او خدایا رحمت کنی به فضل عمیم.
سوزنی.
خداوندمن عصمهالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی.
انوری.
|| در شواهدی که ذیلاً نقل می شود نوع یاء مشخص نیست ولی از آنجا که به کاربرندگان این شواهد کسانی نیستند که مانندمتأخران این یاها را در غیرموقع خود به کار برند احتمال می توان داد که لهجه ٔ خاص باشد و یا به هرحال قدما موارد استعمال آنها را می شناخته اند و برای اینکه باب تحقیق مفتوح ماند جداگانه آورده شد:
چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی و چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی). بزرگان... در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی). دروقت ساخته باسواری انبوه پذیره ٔ بنه آوردی و همه بنه پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی).
در میان اهل دنیا حق نماندستی ولیک
مؤمنان اهل بیت اندر میانند ای رسول.
ناصرخسرو.
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
نه خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.

حل جدول

در به در ی

آوارگی

فرهنگ عمید

ی

نام واج «ی»،

فرهنگ معین

ی

(معروف) تلفظ « i » را به صورت « ی » می نوشتند و می نویسیم و آن را در قدیم یای معروف می نامیدند (مق.) یای مجهول مانند:پذیر.

(مجهول) در قدیم تلفظ ح را به صورت « ی » می نوشتند و آن را یای مجهول می نامیدند (مق. یای معروف) مانند: دلیر. این تلفظ در قرن های اخیر از میان رفته و بدل به یای معروف شده و امروزه فرقی بین این دو یاء نیست ولی هنوز فارسی زبانان افغانستان و پاکستان و هند

(حر.) سی و دومین حرف از الفبای فارسی برابر با 10 در حساب ابجد. [خوانش: (هَ) [ع.]]

مطلق نسبت، و آن بر چند قسم است:الف - نسبت به مکان: شیرازی، اصفهانی، رامسری. ب - نسبت به چیز: ارغوانی، پرنیانی، زعفرانی. ج - نسبت به شخص: اسرافیلی. 2 - [خوانش: (پس.) این حرف به آخر اسم ملحق شود برای افاده نسبت بین دو چیز و آن برای معانی متعدد بود. ]

(پس.) به آخر کلمه درآید و نشانه نکره بودن باشد: پادشاهی، مردی، گلی.

فرهنگ فارسی آزاد

ی

ی، ضمیر رَفع برای مؤنّث، ضمیر نصب متّصل به فعل برای متکلم، ضمیر جرّ متصل به اسم برای متکلم، ضمیر متلکم وحده متصل به هر سه قسم کلمه،

معادل ابجد

در به در ی

425

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری